حس غریب

سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۴۸ ق.ظ سجاد ب.س
جهل...

جهل...

گریه دخترا، اینو بهم فهموند که شیطون کار خودشو کرده

شیطان درون

جهل

خود خواهی

غفلت...

تا الآن هنوز نخوابیدم.

چون اونی که خوابید دیگه بیدار نمیشه

اون که سایش همیشه بالا سر ما بود، ولی ولی نبود.

هم سایه...

از امروز دیگه سایشو نمیتونم حس کنم، چون دیشب تا آخرین لحظه جون دادنش کنارش بودم

کاش خونمون اینجا نبود

کاش شب یلدا دیشب نبود

کاش بابام خونه بود و خدا رو شکر که نبــود

کاش سیگار رو توی عصبانیت روشن نمیکرد

کاش بابام ماشین نخریده بود واسه داداشم

کاش اون شب پسرش از مسافرت نمیومد

کاش به اورژانس که زنگ زدم زود تر میومد

کاش انقدر با هم رفت و آمد نداشتیم که الآن بخوام غم رفتنشو تحمل کنم

کاش طبقه دوم بیدار بود

کاش...

نه، نمیدونم، خدایا این چه وضعیه؟

ساعت ۱۲ بود اومدیم خونه.

من با ماشین مامانم داداشم با ماشینش.

جلوی خونه رسید داداشم

دید پسر همسایمون از مسافرت برگشته و ماشین رو جلوی پارکینگی زده که در اصل مال اوناست ولی چون خود همسایمون ماشینشو فروخته گفتن ما اونجا بزنیم. پسر همسایه اومد و ماشینشو برد توی همون پارکینگ.

زنگ زدیم طبقه دوم بیاد ماشینشو جا به جا کنه که چند بار زدیم و خواب بود.

زنگ زدیم طبقه اول که حسابی با همسایه بالامون به مشکل خورده بود که بیاد ماشینشو یکم جا به جا کنه.

اومد و گفت چرا من؟ اونا باید ماشینشون رو جا به جا کنن.

زنگ زد طبقه بالای ما و با لحن بدی صحبت کرد.

پسر طبقه بالامون اومد پایین و شروع به دعوا و بعدشم من و اون همسایه بالاییمون که دیگه الآن نیست، اومدیم پایین،

من به قصد جدا کردن اومدم ولی اون اومد و قاطی دعوا شد.

داداش من حسابی اعصابشون از دست اینا خورد شده بود و بر خلاف همه که از کوره در میرن سوار ماشینش شد و رفت...

دوباره یه جر و بحثی شد و زنگ زدم به پلیس.

تقریبا ۳۰ دقیقه طول کشید تا پلیس اومد و اون موقع خیلی دیر شده بود.

دعوا تموم شده بود. ولی همسایه بالاییمون توی حالت عصبانیت رفت و سیگارشو روشن کرد.

و چند دقیقه بعد،

افتاد رو زمین و ...

زنگ زدم اورژانس

سکته قلبی کرد. هر چه قدر تنفس مصنوعی دادن فایده ای نداشت.

اورژانس هم ۲۰ دقیقه ای دیر اومد و ...

وقتی اومد یه عالمه کار انجام دادن ولی وقتی رسیدن به بیمارستان فهمیدم فایده ای نداشته.

صدای گریه، اضطراب من، گریم تا صبح...

۰۱ دی ۹۴ ، ۰۷:۴۸ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد ب.س

دلم گرفته...

فقط احساس میکنم دلم تنگه،

همین...

یه چیزی کمه، یه خلا خیلی بزرگ، یه گرفتگی، یه گیر

یه رهایی لازمه، قبلنا با بعضی چیزا آروم میشدم...

تجربه بهم نشون داد درمون دردم این چیزا نیست...

نمیدونم چیه..

هر چی هست

هر کجا هست

فقط

خدا، برای دلداری هم که شده

یه نوازش

... مهربون بیا قلب منو از نو بسازش

امام رضا،

منتظرم...

۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سجاد ب.س
پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۵۱ ق.ظ سجاد ب.س
جهاد

جهاد

وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدِیَنَّهُم سُبُلَنا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ المُحسِنینَ

و آنها که در راه ما (با خلوص نیّت) جهاد کنند، قطعاً به راه‌های خود، هدایتشان خواهیم کرد؛ و خداوند با نیکوکاران است.

:: هر روز از صبح تا شب، هر اتفاق، حادثه و مشکلی پیش میاد همش از خدا میخوایم، خدایا درستش کن. کار درستی هم هست، چون فقط خدا میتونه حلال مشکلات باشه. اینو قبول کنین که اطرافیانمون فقط میتونن وسیله ای باشن تا از تجربیاتشون استفاده کنیم و توانایی حل مشکلات ما رو ندارن، مگر برای راهنمایی گرفتن. ولی این که ما بیایم هیچ کار نکنیم و فقط بشینیم و دعا کنیم : خدایا مشکلاتمون رو کم کن و ترس داشته باشیم از حوادثی که حتما برامون اتفاق میفته، اصلا کار عقلانی نیست.

وقتی خبر میدن دارن یه لشکر خیلی قوی میان که با ما بجنگن و ما هیچ اطلاعی نداریم که چند نفرن و چه تجهیزاتی دارن، عقل میگه باید برای بدترین شرایط آماده بود. این جاست که اگه دشمن ضعیف باشه به راحتی میتونیم شکستش بدیم و اگر هم قوی بود و نتونستیم شکستش بدیم، هیچ کس منتی بر ما نداره که چرا شکست خوردیم. چون از حداکثر توانایی هامون استفاده کردیم و تلاش کردیم. حالا که شکست خوردیم تجدید قوا می کنیم و میریم که پیروز بشیم.

ما همیشه باید تلاشمون رو بکنیم و خودمون رو آماده کنیم، بعد بیایم دعا کنیم و از خدا بخوایم که اون مشکل و حادثه، حادثه ای باشه که ما از پسش بربیایم و به نوعی از امتحان الهی با موفقیت بیرون بیایم. من خودم هم اینطور نیستم و دارم سعی میکنم که باشم. چطوری، این طور که :

۱- سعی میکنم اطلاعاتم رو ببرم بالا که بدونم در شرایط مختلف باید چیکار کنم

۲- با قرار دادن خودم توی موقعیت های مختلف خودم رو امتحان میکنم.

۳- وقتی یه اتفاقی افتاد زود میرم میشینم اول عملکردم رو بررسی میکنم و میبینم که اگر مشکلی بوده از کجا بوده و اگر نبوده، می بینم چطور می تونستم بهتر باشم.

من تا این لحظه اینطور بودم که همیشه مینشستم و توی حالات مختلف از خدا میخواستم خدایا مشکلم رو مرتفع کن و میگفتم : خدایا ما رو خودت به راهی به سمتت منتهی میشه هدایت کن. این دعای بدی نیست، به خاطر همین هم ۱ درصد هم با خودم فکر نمی کردم که این حرف اشتباه باشه و واسه همین ادامه میدادم. تا این که آیه بالا (سوره عنکبوت آیه ۶۹) رو که هزاران بار قبلا شنیدم و خوندم رو دوباره بعد از یه مدتی شنیدم و فهمیدم :

خدا گفته : و آنها که در راه ما (با خلوص نیّت) جهاد کنند، قطعاً به راه‌های خود، هدایتشان خواهیم کرد

یعنی این که اگه ما میخوایم بدون شک و تردید هدایت بشیم. باید جهاد کنیم. وگر نه این که من بشینم و فقط توی قنوتم بگم خدایا ما رو هدایت کن، دارم سر خودم رو کلاه میذارم. باید جهاد کنم. و لازمه جهاد مشخص کردن هدفه. این که الآن مشخص کنم در آینده میخوام در هر یک از وجهه های مختلف زندگی (مالی،اجتماعی،اخلاقی، علمی و ...) به کجا میخوام برسم. بعد بیام نسبت به هدفم توی هریک از موضوعات برای خودم برنامه سالانه، ماهانه، روزانه و ساعت به ساعت به نسبت اولویت و اهمیت کارها بچینم. حالا اگر بعضی مواقع هم کوتاهی کردم بیام بشینم دلیل کوتاهیم رو بررسی کنیم و برنامم رو جوری بچینم که اون رو جبران کنم.

علی صفائی توی کتاب رشدش میگه : وقتی مشخص کردیم الآن توی این یک ساعت باید فلان کار رو انجام بدیم، دو حالت داره : 

۱- انجام دادیـم => هیچ منتی بر سرمون نیست و کسی نمیتونه از کارمون ایراد بگیره.

۲- انجام ندادیم => که انگار هیچ کاری انجام ندادیم.

پس اینکه من بیام خودم رو قانع کنم با این حرف که الآن در برنامه فلان کار رو داشتم و نشد و نتونستم و کار فوری پیش اومد و ... و با این حرفم خودم رو راضی کنم که دیگه نیاز نیست جبران کنم، دقیقا مثل اینه که چشامو ببندم، بعد بگم من نابینا بودم، نفهمدیم چیکار کردم.

ایشالا خدا این قدرت رو بهمون بده که بتونیم به نقطه ای برسیم که دلمون برای حوادث تنگ بشه و منتظر یه فرصت و امتحان الهی باشیم که درش پیروز بشیم. یاعلی @ التماس دعا

:: مطلب آینده => عشق (میخوام یکم درباره این که چرا ما فقط لسانا عاشق خداییم صحبت کنم).

۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۵:۵۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سجاد ب.س

چه ها که ...

چه راز ها، که در دلم دارم...

چه روز ها، که در خاطر...

چه ساعات، که تنها...

چه دقاقیق، که بی تو...

چه لحظات، که مجبور بودم دیگران را درک کنم...

چه خواسته ها، که آرزویی شد در دور دست...

چه هفته ها، که نمی دانستم خستگیم را برطرف کنم یا گشنگی...

چه نفس ها، که باید شکر میکردم و ...

حیف...

این برخی حرف ها که شما با خدا دارید،

برای ما شده، همه حرف ها...


۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد ب.س

ببخش..

همیشه دنبال محرم بودم

یکی که باهاش درد و دل کنم

بقیه فک میکنن چون باهاشون درد و دل نمیکنم و دوست دیگه ای هم ندارم

پس دارم با تو درد و دل میکنم

اما، همیشه بقیه میگن تو چقدر خجالتی ای...

خجالت میکشم از خدا،

همین که با این همه نا امیدی ها و کمک خواستن از خلق و این که

همیشه آخرین گزینه برای گفتن درخواستم بودی

هنوز هستی...

دیگه نمیتونم رفیق،

نمیدونم این دنیا باهام چیکار کرده که اینفدر راحت از اشتباهاتم میگذرم...

ای امان...

... ولی خودت ببین دلمو ...

شاید اینم ادعا باشه فقط، ولی تو این تاربکی، چراغ ارضام نمیکنه

خورشید میخوام. دلِ سردم، گرما میخواد

۱۴ مهر ۹۴ ، ۰۴:۳۲ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سجاد ب.س

درمان

یا رب

ما رو میندازن تو یه هزار تو، که تاریکه. بعد بهمون یه تایمی میدن که تو اون تایم باید به آخر رسید. اگر نرسیم بازنده ایم. حالا تایممون شروع شد : اول دور و بر رو نگاه میکنیم. میفهمیم هیچی نمیتونیم ببینیم. یه صدایی از دور میاد، چراغا خاموشه. ما یه عالمه سعی میکنیم و یه عالمه از تایم رو میذاریم واسه پیدا کردن کلید چراغ. وقتی ۹۰ درصد زمانمون تموم میشه. بالاخره موفق میشیم کلید برق رو پیدا کنیم. تازه اونجاست که حس میکنیم هیچ تغییری نکردیم و همچنان نمی بینیم!

اونجاست که میفهمیم چشمامون بسته است و مشکل از چراغ نیست. تازه چون واعظی که بهمون گفته چراغ خاموشه، وارد نبوده. میفهمیم که اوضاع بهتر که نشده هیچ، افتضاح شده. پیشرفت که نکردیم هیچ، پسرفت هم کردیم. اینجاست که وقتمون به پایان میرسه و اون همه زحمت، میره هوا.

مشکل شناسی اشتباه و گوش دادن و همراه شدن با آدم هایی که فقط ادعای عالمی میکنن، میتونه به قیمت اتلاف عمرمون تموم بشه. ما وقتی به دنیا اومدیم، هیچ عیب و نقص و گناهی نداشتیم. قطعا هم برای پسرفت به دنیا نیومدیم، ولی خیلی از ماها به آخر که میرسیم میبینیم، همون که به دنیا نمیومدیم خیلی بهتر بود. اینجاست که خدا میگه من میدونم اگه برگردید به دنیا، همونی که بودین، خواهید بود.


۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد ب.س
چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۰۳ ق.ظ سجاد ب.س
... از صفر

... از صفر

یا کریم..

    یه مقداری بیش از حد دارم کم کاری میکنم. با توجه به این که می دونم دارم کم کاری می کنم و باز کم کاری می کنم، این وضعیت فایده نداره. این جوری به جایی نمیرسم. این که می دونم باید فلان کتاب رو بخونم ولی نمی خونم، این که می دونم نباید کار بی فایده رو انجام بدم و انجام میدم، یا این که توی بعضی کارها یه جورایی خواسته های نفسم رو قاطی می کنم با کار های مفید و افعالی که لازمه رشده. یا این که میدونم به جایی نمی رسم و خودم رو سرگرم میکنم.

    یاد یه نده خدایی افتادم که می گفت : رنگ این سقف همزمان نمیشه هم سیاه باشه هم سفید. به محض این که ناخالصی وارد اعمال بشه، دیگه اون اعمال رنگ سیاهی و طبیعتا تباهی به خودش می گیره. الآن که دارم به حرف ها و پست های قدیمم نگاه می کنم می بینم ۲۰ درصد از کارهایی که قول دادم رو فقط انجام دادم. هر چند که این جا هم درگیری های وقت گیر اخیر رو بهانه میکنم. واسه همین یه تصمیم جدی گرفتم:

   به این نتیجه رسیدم که پایه های ایمانم ضعیف بسته شده. میخوام از پایه شروع کنم. لازمه رسیدن به طبقه بالا، رد شدن از پله آخره، لازمه رسیدن به پله آخر رد شدن از پله قبلیشه، ...... ،لازمه رسیدن به پله دوم، رد شدن از پله اوله. ولی من از خودم انتظار دارم که بتونم یا یک قدم، صد تا پله رو رد کنم. خوب مسلما به هیچ وجه من الوجوههی به نتیجه نمی رسم. میخوام از این به بعد روی مسائل کوچیک کار کنم و مسائلی که همه واسش یه جواب کلی دارن، ولی قانع کننده نیست و نمی تونه جلوی میل انسان به سمت هوای نفس رو بگیره.

    بعضی وقتا ما ها درگیر یه مسائلی میشیم یا مشکلاتی در اخلاقمون وجود داره که خودمون از اون بی خبریم و در عین حال فکر می کنیم داریم مسیر درست رو طی می کنیم. این جاست که یه دوست خوب میتونه خیلی کمک حالمون باشه و ما رو از طی مسیر جهالت و پوچی منع کنه. واسه همین وقتی دوستی رو شناختیم و رفیق شدیم و عشق و محبت اهل بیت @ جاری ساز عقد اخوت بینمون شد، برای رسیدن به معشوق، کم کاری، بهانه گیری، جهالت و کلاه گذاشتن سر خودمون ما رو به هیچ جا نمی رسونه. وای به حال من که وسیله طی مسیر هست اما نفسم پیاده رفتن رو بهم زیبا جلوه میده.

یا بفرمـــا به سرایم
      یا بفرما، به ســـر آیم

قرضم وصل تو باشد
      چه تو آیی چه من آیم

۲۵ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سجاد ب.س

واقعا دیگه کشش ندارم...

دیشب یکی دیگه از اونایی که دوسش داشتم هم از بینمون رفت

یادش بخیر بچه بودم، میرفتم خونشون که به مغازشون وصل بود،

لواشک میگرفتم و یه عالمه با هم میخندیدیم.

یادش بخیر آخرین باری که رفتم جاش، با این که هیچکس رو نمیشناخت.

من رو میشناخت و میگفت‌ : آقا سجادن....

نمیتونم جلوی گریم رو بگیرم

ببخشید

#خاله #عمه #جعفر آقا #آقای وحیدی #من...

۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد ب.س
پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۰۶ ب.ظ سجاد ب.س
شکر...

شکر...

یا رازق...

قدیما خیلی تو لحظه های سخت پیش خدا گله میکردم، مشکلاتم هم طبیعتا نسبت به الآن کمی کم تر بود (با این که بهتر نبود اوضاع).

خیلی از دست خودم ناراحتم که این همه مشکلات برام پیش میاد. چون هنر اینه که آدم تا وقتی مشکل نداره بره سمت خدا.

ولی همینقدر که دارم یاد میگیرم وقتی مشکلی پیش میاد اول برم در خونه خدا و بفهمم کسی نمیتونه کاری بکنه، خیلی خوبه. هر چند که تو این قضیه هم فقظ ادعام میشه.

خیلی سخته که همه بهت یه دستی بزنن، چه خانواده و چه دوستان (نه رفقا)، سخته وقتی که باید راه بری میفتی تو خونه و نمیتونی از درد راه بری، سخته که مجبور بشی بد قولی کنی، سخته که عزیزت رو از دست بدی، سخته که همه نقشه هات، نقشه بر آب بشه، خیلی سخته که .... ، مدیونین فکر کنین دارم قر میزنم. الکی مثلا دارم درس زندگی میدم. ولی با همه مشکلاتی که مال خودمه، دوسشون دارم و به کسی نمیگم و .... ، همیشه به این فکر میکنم که همین زندگی افتضاح هم آرزوی یکی دیگست، همیشه خدا رو شاکرم که هواسش بهم هست. هر چند که من حتی نمیتونم از کارای کوچیک دیگران برام تشکر کنم، چه برسه به این که بخوام شاکر این همه لطف خدا باشم.

تنها پُزی که میتونم جلو رفیقام بدم اینه که دلتون بسوزه، خدا داره منو امتحان میکنه.

یه نکته ای میخواستم بگم اینه که مشکلاتی که من خودم باعثشون بودم اسمش امتحان نیست، چون خیلیا رو دیدم سر خودشون رو کلاه میذارن و رو بدی هاشون به انواع و اقسام مختلف حرف ها سرپوش میذارن.چ

از این به بعد میخوام این قدر گله نکنم و یه حرفایی بزنم به دردتون بخوره یکم

#سبک_زندگی

۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سجاد ب.س

غرق...

روزی فکر می کردم، نه، یادم نیست، از فرش به عرش آمدم، اما شادیم را صرف غرق شدن میکردم وقتی که باز به خیال خودم به عرش آمدم، اما، در آخرین نفس ها هستم که میفهم، در حال اجرای نقشم، برای زندگی که با این که میداند بازی بلد نیستم، ولی مرا در انتخابی قرار داده که هردو یکی است، عملا مجبور به اجرای فیلم نامه ام، با این که میدانم نقش فرش را دارم ، فرش باش و عرش همین بود، همین، کاش میتوانستم در این ذهن شلوغ، امید را با این که بی فایده است، بیابم...
۹۳/۱۱/۲۹
۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سجاد ب.س