خوابم می آمد، محض عمیق نشدن خواب، ساعت را کوک کردم!

 بیدار شدم. 

خواستم از دوست بنویسم، از یار،از در و دیوار. 

بی خبر رفته بود، یارش را دیدم، خانه ام خراب شد.

و در این بلبشو نفسی گفت: کاش می خوابیدم. 

اما! در گلستان راه می رفتم و جز خار نمی دیدم.

این مشکل باغ نیست، مشکل دید من است.

در آغوشت قدم می زدم و چشمانم بسته! 

دستت را به من نشان دادی و فهمیدم، بغلم کرده ای...

با خود گفتم: اگر خوابم نمی آمد، اگر ساعت نبود، اگر نارفیق به من پشت نمی کرد و یار پشت نمی کرد! 

آغوشت را نمی دیدم، 

سپاس. با این که در خانه همه رفتم و نشانی ات را نمی دانستم، و با این که در مشکلات غرق بودم و فکر می کردم بدترین زندگی را دارم تو صلاح من را می دانستی و همان بهترین زندگی بود، و تو مرا پیدا کردی، شاید برای همه اتفاق نیفتد. 

اگر فکر میکنی هر وقت احساس کردی تنها وقت نیاز (مادی) وقت اوست، چاره ای بیندیش، حرس و مال دنیا بی پایان است، تغییر کن و منتظر نیازمندی نباش، که هزار جوان مردند و یک پیر نمرد. 

قانع مباش و

قانع باش

پ.: ببخشید که نمیتونم بیام :)