حس غریب

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

درمان

یا رب

ما رو میندازن تو یه هزار تو، که تاریکه. بعد بهمون یه تایمی میدن که تو اون تایم باید به آخر رسید. اگر نرسیم بازنده ایم. حالا تایممون شروع شد : اول دور و بر رو نگاه میکنیم. میفهمیم هیچی نمیتونیم ببینیم. یه صدایی از دور میاد، چراغا خاموشه. ما یه عالمه سعی میکنیم و یه عالمه از تایم رو میذاریم واسه پیدا کردن کلید چراغ. وقتی ۹۰ درصد زمانمون تموم میشه. بالاخره موفق میشیم کلید برق رو پیدا کنیم. تازه اونجاست که حس میکنیم هیچ تغییری نکردیم و همچنان نمی بینیم!

اونجاست که میفهمیم چشمامون بسته است و مشکل از چراغ نیست. تازه چون واعظی که بهمون گفته چراغ خاموشه، وارد نبوده. میفهمیم که اوضاع بهتر که نشده هیچ، افتضاح شده. پیشرفت که نکردیم هیچ، پسرفت هم کردیم. اینجاست که وقتمون به پایان میرسه و اون همه زحمت، میره هوا.

مشکل شناسی اشتباه و گوش دادن و همراه شدن با آدم هایی که فقط ادعای عالمی میکنن، میتونه به قیمت اتلاف عمرمون تموم بشه. ما وقتی به دنیا اومدیم، هیچ عیب و نقص و گناهی نداشتیم. قطعا هم برای پسرفت به دنیا نیومدیم، ولی خیلی از ماها به آخر که میرسیم میبینیم، همون که به دنیا نمیومدیم خیلی بهتر بود. اینجاست که خدا میگه من میدونم اگه برگردید به دنیا، همونی که بودین، خواهید بود.


۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد ب.س
چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۰۳ ق.ظ سجاد ب.س
... از صفر

... از صفر

یا کریم..

    یه مقداری بیش از حد دارم کم کاری میکنم. با توجه به این که می دونم دارم کم کاری می کنم و باز کم کاری می کنم، این وضعیت فایده نداره. این جوری به جایی نمیرسم. این که می دونم باید فلان کتاب رو بخونم ولی نمی خونم، این که می دونم نباید کار بی فایده رو انجام بدم و انجام میدم، یا این که توی بعضی کارها یه جورایی خواسته های نفسم رو قاطی می کنم با کار های مفید و افعالی که لازمه رشده. یا این که میدونم به جایی نمی رسم و خودم رو سرگرم میکنم.

    یاد یه نده خدایی افتادم که می گفت : رنگ این سقف همزمان نمیشه هم سیاه باشه هم سفید. به محض این که ناخالصی وارد اعمال بشه، دیگه اون اعمال رنگ سیاهی و طبیعتا تباهی به خودش می گیره. الآن که دارم به حرف ها و پست های قدیمم نگاه می کنم می بینم ۲۰ درصد از کارهایی که قول دادم رو فقط انجام دادم. هر چند که این جا هم درگیری های وقت گیر اخیر رو بهانه میکنم. واسه همین یه تصمیم جدی گرفتم:

   به این نتیجه رسیدم که پایه های ایمانم ضعیف بسته شده. میخوام از پایه شروع کنم. لازمه رسیدن به طبقه بالا، رد شدن از پله آخره، لازمه رسیدن به پله آخر رد شدن از پله قبلیشه، ...... ،لازمه رسیدن به پله دوم، رد شدن از پله اوله. ولی من از خودم انتظار دارم که بتونم یا یک قدم، صد تا پله رو رد کنم. خوب مسلما به هیچ وجه من الوجوههی به نتیجه نمی رسم. میخوام از این به بعد روی مسائل کوچیک کار کنم و مسائلی که همه واسش یه جواب کلی دارن، ولی قانع کننده نیست و نمی تونه جلوی میل انسان به سمت هوای نفس رو بگیره.

    بعضی وقتا ما ها درگیر یه مسائلی میشیم یا مشکلاتی در اخلاقمون وجود داره که خودمون از اون بی خبریم و در عین حال فکر می کنیم داریم مسیر درست رو طی می کنیم. این جاست که یه دوست خوب میتونه خیلی کمک حالمون باشه و ما رو از طی مسیر جهالت و پوچی منع کنه. واسه همین وقتی دوستی رو شناختیم و رفیق شدیم و عشق و محبت اهل بیت @ جاری ساز عقد اخوت بینمون شد، برای رسیدن به معشوق، کم کاری، بهانه گیری، جهالت و کلاه گذاشتن سر خودمون ما رو به هیچ جا نمی رسونه. وای به حال من که وسیله طی مسیر هست اما نفسم پیاده رفتن رو بهم زیبا جلوه میده.

یا بفرمـــا به سرایم
      یا بفرما، به ســـر آیم

قرضم وصل تو باشد
      چه تو آیی چه من آیم

۲۵ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سجاد ب.س

واقعا دیگه کشش ندارم...

دیشب یکی دیگه از اونایی که دوسش داشتم هم از بینمون رفت

یادش بخیر بچه بودم، میرفتم خونشون که به مغازشون وصل بود،

لواشک میگرفتم و یه عالمه با هم میخندیدیم.

یادش بخیر آخرین باری که رفتم جاش، با این که هیچکس رو نمیشناخت.

من رو میشناخت و میگفت‌ : آقا سجادن....

نمیتونم جلوی گریم رو بگیرم

ببخشید

#خاله #عمه #جعفر آقا #آقای وحیدی #من...

۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد ب.س
پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۰۶ ب.ظ سجاد ب.س
شکر...

شکر...

یا رازق...

قدیما خیلی تو لحظه های سخت پیش خدا گله میکردم، مشکلاتم هم طبیعتا نسبت به الآن کمی کم تر بود (با این که بهتر نبود اوضاع).

خیلی از دست خودم ناراحتم که این همه مشکلات برام پیش میاد. چون هنر اینه که آدم تا وقتی مشکل نداره بره سمت خدا.

ولی همینقدر که دارم یاد میگیرم وقتی مشکلی پیش میاد اول برم در خونه خدا و بفهمم کسی نمیتونه کاری بکنه، خیلی خوبه. هر چند که تو این قضیه هم فقظ ادعام میشه.

خیلی سخته که همه بهت یه دستی بزنن، چه خانواده و چه دوستان (نه رفقا)، سخته وقتی که باید راه بری میفتی تو خونه و نمیتونی از درد راه بری، سخته که مجبور بشی بد قولی کنی، سخته که عزیزت رو از دست بدی، سخته که همه نقشه هات، نقشه بر آب بشه، خیلی سخته که .... ، مدیونین فکر کنین دارم قر میزنم. الکی مثلا دارم درس زندگی میدم. ولی با همه مشکلاتی که مال خودمه، دوسشون دارم و به کسی نمیگم و .... ، همیشه به این فکر میکنم که همین زندگی افتضاح هم آرزوی یکی دیگست، همیشه خدا رو شاکرم که هواسش بهم هست. هر چند که من حتی نمیتونم از کارای کوچیک دیگران برام تشکر کنم، چه برسه به این که بخوام شاکر این همه لطف خدا باشم.

تنها پُزی که میتونم جلو رفیقام بدم اینه که دلتون بسوزه، خدا داره منو امتحان میکنه.

یه نکته ای میخواستم بگم اینه که مشکلاتی که من خودم باعثشون بودم اسمش امتحان نیست، چون خیلیا رو دیدم سر خودشون رو کلاه میذارن و رو بدی هاشون به انواع و اقسام مختلف حرف ها سرپوش میذارن.چ

از این به بعد میخوام این قدر گله نکنم و یه حرفایی بزنم به دردتون بخوره یکم

#سبک_زندگی

۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سجاد ب.س

غرق...

روزی فکر می کردم، نه، یادم نیست، از فرش به عرش آمدم، اما شادیم را صرف غرق شدن میکردم وقتی که باز به خیال خودم به عرش آمدم، اما، در آخرین نفس ها هستم که میفهم، در حال اجرای نقشم، برای زندگی که با این که میداند بازی بلد نیستم، ولی مرا در انتخابی قرار داده که هردو یکی است، عملا مجبور به اجرای فیلم نامه ام، با این که میدانم نقش فرش را دارم ، فرش باش و عرش همین بود، همین، کاش میتوانستم در این ذهن شلوغ، امید را با این که بی فایده است، بیابم...
۹۳/۱۱/۲۹
۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سجاد ب.س

دنیا مخلوق خداست، مخلوق خدا زیباست

یا هو ...
سلام،
میدونم کم کاریم رو میبخشید.
داشتم تو مسیر به این فکر میکردم که چقد خوبه که با این که بقیه تو غمم شریک نمیشن، شایدم نمیتونن بشن یا این که توی شادی ها همراهیم نمیکنن و هیچ وقت قدر انرژی که دارم رو نمیدونن یا شایدم من بلد نیستم بهینه بروز بدم شادیم رو، ولی با این وجود من "سعی میکنم" خودم رو قاطی شادی و غمشون کنم. تقریبا چون گوشه ای از مشکلات و سختی هایی که بقیه باهاش دچارن رو تجربه کردم میتونم خوب درک کنمشون. هرچند هیچ وقت هیچ کس من رو درک نکرد. البته بنظرم خیلی خوبه که ما نمیتونیم همدیگه رو درک کنیم و فقط کلامی میگیم درکت میکنیم. چون اگه میتونستیم همدیگه رو درک کنم هر روز غم ها و غمگین ها تعدادشون زیاد میشن. من واقعا خوش حالم از این که حتی در سخن هم بقیه نمیگن درکت میکنیم، حتی نزدیکترینا. جدا خوشحالم، کنایه هم نمیزنم. 
     کلا خیلی خوشحالم که عشقم واسه خودمه و به کم تر کسی بروز میدم (شایدم اشتباه)، مشکلاتم رو واسه کسی تعریف نمیکنم و با کم تر کسی در میون میذارم اونا رو، چون تنها خدا میتونه همه کار بکنه. میخوام از این به بعد یکم عشقم رو تقویت کنم. عشق به معشوقی که وقتی هیشکی نیست، هست. وقتی هیشکی کمک نمیکنه، کمکم میکنه. اگه کاری انجام میدم و بقیه یک طرفه به مسائل نگاه میکنن و قضاوت میکنن، اون همه جوانب رو میدونه و زود قضاوت نمیکنه.
     خیلی خوشحالم که (یه سالیه) همه دوستام ازم سطحشون بالاتره و خیلی بهتر از منن. توی هر مسئله ای یه عالمه الگو هم سن دارم که میتونم شاگردشون باشم. همیشه بعضی شاگردا هستن که غفلت میکنن، بعضی وقتا هم غیبت :)
#مرسی_که_هستی.
#مرسی_که_هستین...
#زنده_بودن_و_زندگی_کردن_یکی_نیست

۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد ب.س