گریه دخترا، اینو بهم فهموند که شیطون کار خودشو کرده

شیطان درون

جهل

خود خواهی

غفلت...

تا الآن هنوز نخوابیدم.

چون اونی که خوابید دیگه بیدار نمیشه

اون که سایش همیشه بالا سر ما بود، ولی ولی نبود.

هم سایه...

از امروز دیگه سایشو نمیتونم حس کنم، چون دیشب تا آخرین لحظه جون دادنش کنارش بودم

کاش خونمون اینجا نبود

کاش شب یلدا دیشب نبود

کاش بابام خونه بود و خدا رو شکر که نبــود

کاش سیگار رو توی عصبانیت روشن نمیکرد

کاش بابام ماشین نخریده بود واسه داداشم

کاش اون شب پسرش از مسافرت نمیومد

کاش به اورژانس که زنگ زدم زود تر میومد

کاش انقدر با هم رفت و آمد نداشتیم که الآن بخوام غم رفتنشو تحمل کنم

کاش طبقه دوم بیدار بود

کاش...

نه، نمیدونم، خدایا این چه وضعیه؟

ساعت ۱۲ بود اومدیم خونه.

من با ماشین مامانم داداشم با ماشینش.

جلوی خونه رسید داداشم

دید پسر همسایمون از مسافرت برگشته و ماشین رو جلوی پارکینگی زده که در اصل مال اوناست ولی چون خود همسایمون ماشینشو فروخته گفتن ما اونجا بزنیم. پسر همسایه اومد و ماشینشو برد توی همون پارکینگ.

زنگ زدیم طبقه دوم بیاد ماشینشو جا به جا کنه که چند بار زدیم و خواب بود.

زنگ زدیم طبقه اول که حسابی با همسایه بالامون به مشکل خورده بود که بیاد ماشینشو یکم جا به جا کنه.

اومد و گفت چرا من؟ اونا باید ماشینشون رو جا به جا کنن.

زنگ زد طبقه بالای ما و با لحن بدی صحبت کرد.

پسر طبقه بالامون اومد پایین و شروع به دعوا و بعدشم من و اون همسایه بالاییمون که دیگه الآن نیست، اومدیم پایین،

من به قصد جدا کردن اومدم ولی اون اومد و قاطی دعوا شد.

داداش من حسابی اعصابشون از دست اینا خورد شده بود و بر خلاف همه که از کوره در میرن سوار ماشینش شد و رفت...

دوباره یه جر و بحثی شد و زنگ زدم به پلیس.

تقریبا ۳۰ دقیقه طول کشید تا پلیس اومد و اون موقع خیلی دیر شده بود.

دعوا تموم شده بود. ولی همسایه بالاییمون توی حالت عصبانیت رفت و سیگارشو روشن کرد.

و چند دقیقه بعد،

افتاد رو زمین و ...

زنگ زدم اورژانس

سکته قلبی کرد. هر چه قدر تنفس مصنوعی دادن فایده ای نداشت.

اورژانس هم ۲۰ دقیقه ای دیر اومد و ...

وقتی اومد یه عالمه کار انجام دادن ولی وقتی رسیدن به بیمارستان فهمیدم فایده ای نداشته.

صدای گریه، اضطراب من، گریم تا صبح...