یا حبیب ...

حالا که دیده ام از دیدن تو محروم است 

حالا که دستم دستی که با آن گلم دادی را نمی تواند لمس کند

حالا که بَعدت حس احساسی شدن را فراموش کرده، دلم

حالا که هر چه نوک میزنم به شیشه، تظاهر میکنی که نیستی

حالا که چشمانت را به روی بالم بستی

حالا که گرما را از پتو میدانی نه از دستم

حالا که حالاست....

تاریخ تکرار میشود؟ چه میشود، اگر شود؟ اگر شود چه میشود!...

منافات احساسات با منطق چیست؟

من بی منطقم

یا "من" احساساتیم

یا گیرنده هایت ضعیف است...

اما بدان،

آنقدر دلت را به من پاک نمایاندی که وحی را رویا میدانم...

شاید من فقط برای هوس کنارت هستم و به پیشرفت فکر نمیکنم،

بیا تا حرف دل را گوییم و سوء تفاهم ها را حل کنیم

هر چند که نیستی و شایدم

من بهانه گیر شدم

شاید گیج شدم

شاید خوابم

سلام...