بسمـ الله

مشکلات - حس غریب

سلام، من یه چیزیو درک کردم. این که دوست دارم وقتی دنیا مشکلاش رو سرم خراب میشه، برم و خودم رو خالی کنم. و یکی از راه ها صحبت با یه نفره و درد و دل کردن با اون. ولی وقتی احساس کنی دلیل رفاقت بعضیا باهات اون مشکلست دوست داری سرتو بکوبونی به دیوار و یه آه بلند بکشی ... . طبیعیه. حق بدین. من الآن تو همچین موقعیتیم. تو موقعیتی که بهترین دوستات، به خاطر مشکلته که جواب سلامت رو میدن. این دقیقا باعث میشه هر وقت باهات راه میرن و صحبت میکنن یه جوری باشن. خیلی بده. خیلی تجربه کردمش. همش دلیل دوستیت میاد جلو چشات. همون مشکله. شاید نوشتم افتضاحه. چون دلیل این نوشتن هم مقداری همون مشکلست. همون مشکلی که کمر ما رو شکست. دوست داشتیم دوستامون زیر بغلمون بگیرن، کمک کنن راه بریم. ولی وقتی از خدا خواستی، از  امامش خواستی، فکر کردی، ولی به راه حلی نرسیدی و حاجتت برآورده نشده. احساس میکنی شاید راهی وجود داره و عقل ما ناقصه. واسه همین میری سراغ کسایی که شاید حتی با احتمال یک هزارم درصد بتونن بهت کمک کنن. ولی وقتی میخوای بری جلو ، ترسی میاد تو وجودت، که نکنه مثل بقیه دوستات بشن و دلیل دوستی تغییر کنه.... وقتی که این درد و دل میشه مثل زهری که شیرینه ولی آثار بدی داره، دلت نمیاد که بری جلو... خسته شدم، حق بده خدا...، حق بدین... . خدا رو شکر که حداقل تو این دنیایی که  همه به فکر منافعشون هستن و فقط به دنبال اینن که یه آتو ازت بگیرن، همچین کسایی به پستمون نخوردن.

مجبورم، مجبور، گریه... پر فایده ترین و بی فایده ترین راه... راه نه، چون هیچ راهی نیست، گریه مثل مُسکّنی میمونه که شاید دلت رو برای مدت کوتاهی تسکنین ببخشه، ولی بعد از مدتی دوباره...

ولی شاید تصویر پایین درسته، هر چند بی فایده: