خواب - حس غریب
 یک رنگ بمان حتی... حتی اگر در دنیایی زندگی میکنی که، مردمش برای پر رنگی هزار رنگ می شوند...

... شب است، می دانم، همه خوابند، همه. انقدر خواب ها عمیق است که احساس کم شده، عمیق، هر چه زمان خواب بیشتر می شود، امید به بیداری کم تر می شود. شاید تنها مرگ برای بیداری کافی باشد. وقتی که دیگر دیر است. پس چرا به ساعت های اطرافمان که سال هاست زنگ میزنند توجهی نمی کنیم. چرا در تاریکی نمی خوابیم. چرا روز را زمانی برای تحول نمی دانیم. همه خوابند. اما در خواب بیدرای خود و دیگران را تصور میکنند. شاید مرگ دیر باشد. شاید نگویند خدایش بیامرزد، شاید باید عزیزان بیشتری را از دست بدهیم تا فانی بودن جهان و لذت های دنیوی را حس کنیم. فریاد زدند: بیدار شوید. اما انگار انقدر در خواب غرف شده اند که دیگر اهمیتی به فریاد اطراف نمی دهند، حتی به اندازه صدای حشره ای که شب ها به دنبال فرو کردن زهر خود است. آیا این دو قابل مقایسه اند، این که صدای مخالف و بد خواه را بشنوی و با صدای او بیدار شوی ولی به ندای موافق و خواهان، توجهی نکنی؟! بیدار شو...

دریغــا که بی ما بسی روزگــــار    برویــد گــــل و بشکفد نو بــــهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهـشت     برآید که ما خاک باشیم و خشـت